از من سلام بر توای باران تمامقَدایستاده بر، اِنحنای خیالتای آتش، وامدارِ نگاهتای چون من هزار شاعر،در بند رویایتای چون خدا خودیای معجزه، قداستِ مستیِ
با چشمهای بسته
نامش را
بر برگِ تاک مینویسم
گَس چون شراب!
“شعر”
معشوقهی من
از من سلام بر توای باران تمامقَدایستاده بر، اِنحنای خیالتای آتش، وامدارِ نگاهتای چون من هزار شاعر،در بند رویایتای چون خدا خودیای معجزه، قداستِ مستیِ
کاش امروز اینجا بودیباران میگرفتقدم میزدیمتو ذوق میکردی و من تماشاکاش بودی و میدیدیوقتی تو حواسم را زودتر از باران پَرت میکنیخیس نمیشوممن اینجابیتوزیرِ بارانآب
میگویم: دوستت دارم؛و تو چونان،گلدانِ اطلسی که در صبحگاهانآب مینوشد،زیباتر میشوی! بُرشِ شعری از کتابِ:یک اتفاق ساده
مرا در آسمان به خاک بسپارید!و بر سنگِ مزارم بنگارید!اینجا شعری خفته استکه شاعری او را نیافت برشِ شعری از کتاب:یک اتفاق ساده
تو راباید سالها تماشا کردغزلی بلندتر از اینبرای سرودن نداشتم! شعری از کتابِ:سرگیجه
با تو بودن چقدر خوب استو صدای تووقتی میخوانیاممثلِ عطرِ خاکِ باران خوردهمثلِ لمسِ دکمهی پیراهنت در تاریکیمثلِ فکرِ بوسهات هوسانگیزبا تو بودن چقدر خوب
من فقط فرض کردمحواست به من هستفرض کردم میآییمیآیی و دوستم خواهی داشتمن با این فرضیهها شاعر شدمشاعر شدم و معادله ساختمآن هم بدون مجهولمن
گویی نام تو را از دل شعری ربوده است نسیم که از ازل شعرها گمشدهای دارند با چشمانی شبیه چشمهای تو و نمیدانند هنوز وقتی
یک اتفاقِ ساده بود تحمّلِ دیگران را نداشتیم خَزیدیم زیرِ پوستِ هم! حرفی نبود پس شعر خواندیم مقصدی نبود ناچار در راه گُم شدیم بارانی
جمعه یعنی من باشم چند خاطرهی بوسیدنیات و یک سوالِ تکراری تو پرستیدنی بودنت به خدا رفته، من تنهاییام نه؟ شعری از کتاب: رنگ صدای
صدای هوا،صدای آب صدای آتش،صدای خاک صدای تو صدای تو را چون آتش در دست میگیرم و میدَوَم میدَوانَد مرا بخوانم،بدوانَم،بتازانَم من با صدای تو
کلیه حقوق متعلق است به حامد نیازی – آرت دیزاین